شاید به خاطر هیجان و اشتیاقی که بسیار بزرگ است، در آن لحظه او توانایی مقاومت را از دست داد و دوباره به آن کودک نیازمند عشق تبدیل شد.
وقتی به احساسات درونی آن کودک دست میزند، هرچند این مرد بخواهد چه کاری با او انجام دهد، او به راحتی اجازه میدهد که مرد به خواستهاش برسد...
او دستش را دراز کرد و روی دست مرد که پر از لکههای پیری بود، گذاشت.
«یادت هست آن سال، هنوز خانهای نخریده بودیم و این دوچرخهراه هم نبود، اولین بار به اینجا آمدیم؟» او به آرامی گفت.
هنوز فرصتی برای جبران وجود دارد، هنوز امکان ادامه دادن هست، چیزی که در آن زمان میخواست بگوید اما هرگز نتوانست.
کاجن و هونگتای، دو زن عادی، در میان عشق و تمایلات، با پیچیدگیها، درهمتنیدگیها و معماهای بیشماری روبرو هستند؛ سرنوشت سه نفر در تلاقی حوادث حتمی و تصادفی، مانند توپ سفید روی چرخ رولت، در یک لحظه به گوشهای تاریک میافتد. قبل از پایان، کدام نقاط انحرافی وجود دارد که میتوان به آنها بازگشت؟
این رویداد در جامعه طوفانی به پا میکند، این یک استثنا نیست، این یک پرونده اجتماعی نیست، او همان دخترانی است که در اطراف ما هستند، دخترانی که در هر گوشهای از کمبود عشق رنج میبرند...
نویسنده، پینگلو، به خوبی از تکنیکهای واقعیت و خیال در داستانگویی استفاده میکند. این بار، او با کلمات بسیار دقیقش، خواننده را به تدریج به عمق تاریکی میبرد و به دنیای درونی مرموز شخصیت اصلی وارد میشود. گویی که یک رودخانه کدر است، جزر و مدی در آن وجود دارد و شاخههای بیشماری به سوی عشق و جرمهای پنهان میروند.
با هر لایهای که کنار میرود و هر عمقی که کاوش میشود، حقیقت آغاز میشود.