شاهزاده نجیب و مهربان برای تکمیل عروسی به کشور شاهزاده رفت. در راه ، وی توسط یک خدمتکار ظالم تهدید شد و مجبور شد نقش های خود را با او تغییر دهد. پس از دیدن شاهزاده خانم ، شاهزاده خانم فقط می توانست شرور را مشاهده کند که موفق شده و به گله برود. نوجوانی که غاز را با او اداره کرده بود ، از دیدن او در حال گفتگو با اسب کشته شده شگفت زده شد و به پادشاه گزارش داد. بنابراین ، همه چیز در نهایت سقوط کرد.